شورش بی دلیل


تئاتر
، تئاتر بی چاره ، مامان تو را توی گنجه آویزان کرده و من دلم برایت می سوزد.

 



یادداشتی بر نوشته ی نقدگونه «بابا این کار و نکن ـ موسا بندری»


آن چه مرا واداشت به یادداشت موسا بندری با عنوان فرعی «بابا این کار و نکن» و با تیتر؛ (بحران میل فیگورال، ایماژ تن و پاره های کلام) واکنش نشان دهم نه اظهار نظر مکتوب یک تماشاگر است و نه نوشتن نقد بر کارهای اجرا شده در «فستیوال تابستانی تئاتر» بلکه مدعی شدن در حوزه شناخت عناصر تئاتر و مانیفست صادر کردن است که با اصطلاحات غلط و مغلطه کردن و پیچاندن مطلب و اظهار اضافات اضافه و اختراع تعبیرهای تازه، چیزی ندارد جز گمراه کردن خواننده ای که به قصد یافتن مطلب دندان گیری پیرامون هنر ششم دست به خواندن این ستونهای پراکنده و مغشوش می زند پس با ارائه ی مدرک به اثبات این مدعا می پردازیم.

1ـ عدم شناخت در حوزه مورد بحث اساسی ترین مشکل نویسنده ی «بابا این کارو نکن» می باشد که باعث کلی گویی شده و نویسنده به ناچار به جاده خاکی زده است.

2ـ اشتباهات فاحش در بیان اسناد

3ـ اختراع و اکتشاف واژگانی که نه کاربردی در تئاتر دارند و نه معنای صحیحی را در ذهن متبادر می سازند.

4ـ غلط های نگارشی که در پاره ای از جمله ها متن را فاقد معنا می سازد و خواننده را سردرگم می کند.

5ـ معمولا اشتباهات املایی را می توان به گردن نشریه و ویراستار آن (اگر باشد) انداخت.

برای نمونه مثال هایی می آورم:

غلط های نگارشی«البته بازیگری کارگردان لزوما چیز بدی نیست. به شرط آنکه توانایی عمل مهم کاگردانی را به عهده بگیرد»! در دنباله آمده است: «بازی گرفتن از بازی، هدایت و راهی کردن بازی ها»!!

یا: «اصلا کاگردان خود نمی توان از بازیگر بدن بگیرد!! یعنی بازی»

اختراع واژگان منخزل: نگارنده ی متن «بابا این کارو نکن» از آن جا که با واژگان و اصطلاحات تئاتر آشنا نیست در واقع همان جمله هایی که با آن کارگردانهای مورد نظرش را مورد نوازش قرار می دهد در بررسی تطبیقی ما یقه خودش را می چسبد:«کارگردانهای این جا معمولا چون نه تحصیلات آکادمیک امر را دارند و ... ایشان نیز چون از این امر مستثنا نیستند دست به اختراع واژگانی می زند که در هنرهای نمایش اصلا چنین عناوینی وجود ندارد. مثال:«فیگورال» یا ترکیب «مدیریت کارگردانی» همین کم اطلاعی باعث می شود ایشان به جای اینکه مدیریت را یکی از وظایف کارگردان بداند آن را به عنوان یک حرفه جدا از کارگردانی یا نوعی خاص از کارگردانی تلقی کند.

البته مواردی از این دست در متن ایشان به وفور یافت می شود که برای رسیدن به بحث اصلی همین دو نمونه را می آوریم. در واقع آن چه مولف مورد نظر فراموش کرده است این نکته است که اگر چه تئاتر یک هنر است اما این هنر طی تاریخ چندین هزار ساله خود گنجینه ای از دانش را با خود حمل می کند که برای ورود به دنیای آن باید از این مبانی آگاهی کافی داشت. بوطیقای ارسطو اولین رساله و تئوری تئاتر است که سالها قبل از میلاد نوشته  شده است مطالعه آن خصوصا برای حوزه ی نقد که دانش و آشنایی با معانی و واژگان و اصطلاحات و ریخت شناسی از لازمه آن است ضروری می نماید و در واقع کتاب پایه محسوب می شود.

اگر نویسنده مذکور در جایگاه یک تماشاگر نظرش را در مورد اجراها بیان کرده بود ایرادی بر وی وارد نبود اما وقتی قدم در وادیی می گذارد و به تحلیل عناصر مهمی چون بازیگر، نویسنده و کارگردان به گمان خود می پردازد حتما باید در هر کدام از این حیطه ها صاحب دانش باشد. همانطور که خود وی اشاره می کند«لااقل اگر نه سواد آکادمیک بلکه اطلاع از چگونگی اجرا، تئاتر و نمایش که می خواهد روی صحنه بیاید» داشته باشد. در واقع وی با این جملات اذعان می دارد که عصر کلی گویی و ملغطه کردن و ملاپینوز بازی در آوردن گذشته است باید با علم و شناخت وارد حوزه ی مورد بحث شد. چرا که این کم دانی باعث می شود که وی رویکرد به متون کلاسیک و اجرای آثار بزرگانی مثل شکسپیر را نوعی عقب گرد بداند و برای اثبات مدعای خود اطلاعات غلط بدهد «شکسپیر انگلیسی آثار مهم اش شخصیت های یونانی ـ رمی می نویسد. اتللو، مکبث» دوست نقد نویس ما حتا به خود زحمت نداده به جلد کتاب اتللو نگاهی بیندازد که ترجمه شده است (اتللو مغربی) یا مکبث را رومی می خواند. 2

در این جا لازم می دانم بحث را به سمتی ببرم که در گزارش ایشان به سخن بنده استناد شده است. چرا که اساسن یا جناب بندری نسبت به حرفهای من دچار کج فهمی شده یا این که از حافظه ی نازلی برخوردارند که توالی کلام را فراموش کرده اند. برای روشن شدن، این بار مکتوب بیان می دارم.

اجراهای فستیوال یاد شده در زمینه های متن و اجرا دچار اشکالاتی بودند اما ایراد اساسی بنده نه به جوانان نو جو بلکه جریان تئاتر است که امروزه خالی از تنوع شده و جریان یاد شده به مد شبیه است مثلن استفاده از ویدئو پروچکشن که به تب فراگیری تبدیل شده است تبی که احتمالن زود هم سرد می شود. در واقع هشدار من این بوده است که گروههای تئاتری به همان راهی نروند که جریان شعر رفت از روی دست هم نویسی یا نهایتن کپی از دست دو سه نفر. امری که استعداد های درخشانی را منحرف یا منهدم ساخت. صحبت این است چرا ما نباید اجرای آثار کلاسیک را داشته باشیم چرا اصلا متخصص اجراهای شکسپیر در این مملکت نداریم. منکر تئاتر نوجویی که به فرمایش ایشان از «دوپای آویزان» شروع شده هم نیستم. معتقدم اگر می خواهیم تجربه کنیم اسمش را نگذاریم تئاتر تجربی یا کار کارگاهی، تجربه را با خواندن، دیدن و تمرین و تواضع به دست بیاوریم. آن چه در تئاتر سنتی ما وجود داشت نوعی دیکتاتوری در متن نمایش و رفتار بیرون از نمایش وجود داشت. دردناک است دوباره نسل جدید هم دچار همان دگمی یه سنتی شوند و به اضمحلال تاریخی دچار شوند. ایشان در جایی از متن خویش به نقل بنده آورده اند:« اول باید بومی، منطقه ای یا به قول ایشان با اصالت» ـ پس نتیجه گرفته اند «و شخصیت بومی باید آفرید» معتقدم که اصالت وجود اصلی ترین عنصری است که هنرمند را از تقلید و تقلب، ادا و اطوار دور می سازد. توصیه من به گروهها و نویسندگان آنها این بوده که درباره هر آنچه شناخت دارید بنویسید. حالا اگر می خواهید درباره ی حوزه دریای کارائیب هم متن بنویسید شناخت و تحلیلتان را تا آن جا گسترش دهید.

و دیگر اینکه مگر شخصیت بومی آفریدن عیب و اَخ است؟ البته فکر نمی کنم لازم باشد من به استناد شخصیت های نمایش نامه هایم توضیح دهم اگر منظور از شخصیت بومی آفریدن تیپ مثلا ناخدایی است که لباس عربی پوشیده (یا لنگی به پا دارد) و عرقچینی بر سر گذاشته و موقع حرف زدن صدایش را از ته گلو بیرون می آورد و آن را می لرزاند باشد بله من هم مخالفم. این که دیگر شخصیت نیست تیپ است.

شخصیت اگر هویت انسانی داشته باشد بومی و غیر بومی ندارد جهانی است. در حالی که ریشه در خاکی دارد.

با این تعریف همان قدر ولادیمیر واستراگون (دو دلقکی که بکت رفتار آن ها را از لورل و هاردی الهام گرفته است) بومی هستند که مکبث و لیدی مکبث در مالیخولیایی ترین درام شکسپیر و اولی همان قدر جهانی که دومی.

جای تاسف است که امروزه کسانی پیدا می شوند که اجرای شکسپیر را نوعی عقب گرد می دانند. البته حق هم دارند چرا که از بس شکسپیر ندیده اند فکر می کنند که نباید ببینند. آدم به یاد دیالوگ مرحوم علی حاتمی می افتد: «مادر مرد از بس که جان نداشت!»

هیج تئاتر معتبری در دنیا نیست که آثار شکسپیر هر ساله در آن اجرا نشود. این مشکل ماست که نمی دانیم چگونه باید کلاسیک ها را خواند، دید و اجرا کرد. همان طور که نمی توانیم از شعر کلاسیک مان بهره برداری کنیم. مشکل ما این است که فکر می کنیم برای اینکه به دیگران ثابت کنیم که ما سوپر آوانگارد هستیم باید همه چیز و همه کس را نفی کنیم، گذشته که در این میان جای خود دارد.

ما دنیا و دریای درخشان شعر هزار ساله فارسی را نادیده می گیریم اما «کاریر» فرانسوی می آید از دل منطق الطیر عطار کنفرانس پرندگان را می نویسد.

روشنفکران و به اصطلاح هنرمندان ما تعزیه را واپس گرا می دانند و حتا به خود زحمت دیدن اش را نمی دهند اما برشت می آید یکی از اصول فاصله گذاری اش را از دل آن بیرون می آورد. ما تکیه دولت را با خاک یکسان می کنیم اما پیتر بروک هاشم فیاضِ تعزیه خوان را به دنیا معرفی می کند. هند و ژاپن و چین؛ کاتاکالی و کابوکی و اپرای چینی را به جهان نمایش هبه می کنند اما ما با استفاده از واژه های فیگورال، ایماژ و تُناژ ارضاء می شویم. اینها نمونه کوچکی از اسنوبیسم ]خود باختگی[ فرهنگی است.

ـ این بحث را اصلا نمی خواهم با آوردن واژه ی مسئولان فرهنگی مملکت آلوده سازم ـ پس بگذریم.

مشکل دیگر ما این است که نمی توانیم اهل تعادل باشیم اهل تعامل هم البته. نمی توانیم هم کلاسیک را داشته باشیم و هم مدرن را . هم اهمیت شکسپیر و سوفکل را بفهمیم هم بها بدهیم به نویسنده ی نوجوی جنوب کشور.

جیور جیو استره لر کارگردان شهیر ایتالیایی از بدو تاسیس گروهش «پیکولو تئاترو» تا سال 96 میلادی هیجده اثر از شکسپیر را بر روی صحنه می آورد 3 اما ما از ابتدای خلقت درام تا همین قرن بیست و یکم یک اثر از سوفکل یا شکسپیر در هرمزگان به روی صحنه نیاورده ایم. باید هم کسی به خودش جرات بدهد و با چنین جملاتی (مهملاتی) شکسپیر را مضمحمل بداند: «که حتا گاه که می خواهد مثالی از تئاتر محکم و استوار و مطرح بیاورند چه چیز دم دست تر از شکسپسر»!! بگذریم...

در متن «بحران میل...» اشکال دیگری که وجود دارد تعاریف اشتباهی است که از مفاهیم اساسی چون معنا، مفهوم و فرم داده می شود:«پس فرم، شکل است فیگورال است، عملش را از حوزه مفهوم می جوید نه معنا» تعریف «معنا» در فرهنگ فارسی این است: معنا شکل فارسی رسم الخط معنی است و یعنی : مفهوم کلام، مقصود، مراد، موضوع، مفهوم.

اما مشکل در وحشتناکی تعریف فرم است. توجه کنید: «در یک اجرا قرار بود فرم مورد توجه قرار گیرد» ظاهرا در اجراهای دیگر فرم از اجرا حذف شده است فقط محتوا مورد نظر بوده! که این امری محال است چرا که اگر شما دست به خطابه هم بزنید فرمی به خود می گیرد (این جدایی فرم و محتوا هم بر می گردد به فرمالیسم روسی که فرم و محتوا را از هم تفکیک می کردند در حالی که پیروان نقد نو پس از دهه 60 که نظریه ی مسلط بر نقد محسوب می شود معتقد به غیر قابل تفکیک بودن فرم و محتوا هستند) احتمال می رود که نویسنده «بابا این کارو نکن» منظورش از «اجرای فرم» اجرا ی مبتنا بر یکی از موارد زیر بوده است:




امروزه چهار گرایش در کارگردانی غالب است:

1ـ اجرای مبتنا بر متن 2 ـ اجرای مبتنا بر بدن 3ـ اجرای مبتنا بر ژست و 4ـ اجرای مبتنا بر فضا.

برعکس نوشته «بندری» که آورده « می خواهیم از تئاتر بر پایه دیالوگ به تئاتر بر پایه بدن نزدیک شویم نشان از نگاه و گام های رو به جلو تئاتر است مبارک قدمی است» مثال معروفی در تئاتر داریم که می گوید: فکر کنید تماشاگر شما کور است فکر کنید کر هم است حالا برای اینها بازی کنید. تئاتر هنری است نه برای شنیدن حتا تنها برای دیدن، تئاتر هنری است که تمام حواس آدمی را تسخیر می سازد.

هیچ کدام از  این گرایش های یاد شده بر دیگری رجحان ندارند.

 

بلکه این گرایش غالبی هستند که امروزه در تئاتر دنیا به اجرا در می آیند. پس با این حساب تئاتر امیر رضا کوهستانی که مبتنا بر دیالوگ است و این روزها در غرب گل کرده و حتا در دانشگاههای غربی مورد بحث قرار می گیرد اشتباه تاریخی اروپاست. باز هم به همان مشکل تاریخی بر می خوریم «دیکتاتوری» حالا گاهی هم در نقش یک نویسنده لباس یک «دیکتاتور آرام» را می پوشیم. می خواهیم (علیرغم شعار تکثر) کسانی که مثل ما فکر نمی کنند سر به تنشان نباشد. نمونه ی همان مثل معروف یا با مایی یا بر ما. نویسنده متن «بابا این کارو نکن» کار را به جایی می رساند که به یکی از این گروهها، شکل اجرای صحیح را گوشزد می کند:«در این نوع کار کلام باید به سکوت می رفت لابد. شکل ]شما بخوانید تصویر[ نمود پیدا می کرد. از همین رو فاصله بین این دو می توانست صوت پر کند» در قسمت دوم این نوشته که به بحث کارگردانی پرداخته شده است با تعریفی که از کارگردانی داده می شود آن را در حد یک هماهنگ کننده تنزل می بخشد.

برای روشن شدن، وظایف کارگردان را به نقل از فرانسیس هاج نویسنده یکی از معتبرترین کتابهای کارگردانی (کارگردانی نمایشنامه) در زیر می آوریم.

1ـ فرآیند کارگردانی، تحلیل نمایشنامه دارای اهمیت اساسی است.

2ـ ایجاد ارتباط و هماهنگی بین تمام اجزای اجرا

3ـ پرورش کارگردان کاملا باید با پرورش بازیگر پیوند یابد.

4ـ کارگردان طراح اصلی است.

5ـ کارگردان منتقد و سبک پرداز است.

با شناخت وظایف و نقش کارگردان که یک حرفه نوظهور در تئاتر است4 و رویکرد غالب کارگردانی در تئاتر امروز، بهتر می شود در مورد اجرا و کارگردان صحبت کرد. البته همه اینها درآمدی برای ورود به جهان کارگردانی محسوب می شود که بحث مفصل در این خصوص در این مجال نمی گنجد.

در پایان لازم است اشاره کنم که تئاتر برای پویایی و بالندگی نیازمند مطالعه، استقرار، استمرار، ممارست و پریدن از موانعی است که گویی حاضرند خودشان را هلاک کنند تا تو نتوانی پرواز کنی. متاسفانه شهر تئاتر ما خالی از وجود منتقدی توانا و دانا به اصول است و همین امر باعث شده قورباغه ها هفت تیر بکشند.

بله با همه کاستی ها و خامی ها تئاتر در این سامان راه خود را پیدا کرده و هرگز به عقب بر نمی گردد (حتا اگر میل فیگورالش! هم درد بکند) این تئاتر میل یورش به سوی ناشناخته ها را دارد. اما این میل فقط وقتی تبدیل به سیل می شود که با شعور، شناخت و سواد همراه شود.

بگذار برای یک بار هم که شده سد نباشیم، نقش جاده را بازی کنیم.

 

پاورقی:

1ـ عنوان متن از نمایش نامه ای از آرتور کوپیت وام گرفته شده است.

2ـ نمایش نامه های شکسپیر که در یونان و روم (ایتالیا) اتفاق می افتد جولیوس سزار و تاجر ونیزی نام دارند.

3ـ جیورجیو استره لر در سال 1988 در می گذرد اما دوستانش در گروه پیلکولو تئاتر اهداف او را دنبال می کنند

4ـ در اواخر قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم با ظهور بزرگانی چون آندره آنتوان و کنستانتین استلانیسلاوسکی کارگردان وارد حوزه تئاتر شد

5ـ جمله هایی که در «    » آمده از نوشته «بابا این کارو نکن» می باشد. نگارنده بر این بوده تا با وفاداری بر متن اصلی و بدون ویراستاری فقط گزارش خویش را به خوانندگان ارائه کند.

 

خنجر ، خون و خنده ای که می توانست سلاح ما باشد

به براندو بگویید: پدر خوانده ، درست است که تو مارک آنتونی بودی اما ما بروتوس را بیشتر دوست داریم

 
به گنج اکبری که تحلیل می شود

آه بروتوسِ تاریخ ساز

برگرد

به دست ها و خنجرت نگاه کن

به ماسه ای که از چشم ها می زند بیرون

می زند بیرون شن هایی که در رگ های ما ریخته با درد

می خواهد بزند خود را به رگ اعصاب تاریخ

به تو به دوستان سفید پوش ات

 

می پرد خرما و پرواز پرهای ما

در خنده ی مچاله شده ی پذیرایی پیش از شام آخر

خنجر خونین ات را پاک می کنی با پر پیراهن سفیدت

سزار را می بینی که چگونه کلمات سیاه متحرک

بر حفره زخم های او حمله می برند

مگس هایی که هیکل قیصر را پوشیده اند

ما نه یهوداییم نه پادشاه

ما نهایتن می توانستیم مسیح کوچک خانه ای باشیم

که فرزندی خرد دارد ـ با سقفی کوتاه ـ که فردا می خواهد برود مدرسه

شال و کلاه کند و بزند به دل زمستان و ندانستن

نه بروتوس نه

خون ما را که ریختند

آبشاری نشد که بزند به دریایی آزاد نه

ما نهایتن جوی کوچکی شدیم

که می پیچد به کویر! نه ؟

و در نهایت عصر کاشف به عمل آمد که والفجر

ما خنده را فراموش کرده بودیم برادرها نه ؟

والعفو

ما نگرانیم که کسی هست

به پسران سبزه ی ما بیاموزد

که خنده و مردانگی منافاتی ندارند نه

من از عملیات فتح المبین چشم هایی سخن می گویم

که دست ها را وا دارد

خنجر را غلاف کند نه ...

و پروانه ای که روی رگ های ما نشسته است احتمالن

را لگد نکند

این یعنی امیدواری به پایداری پسرهایی

که پیراهن سرخی از خون ما برنکرده اند

و نهایتن خاست بزرگشان این است

ما که مسیح نمی خواهیم نه

ما پدری می خواهیم که شب پیش مان بماند

و این خنده ای که این همه

از آن سخن می گوید را به ما نشان دهد ـ رادیو که این روزها تعطیل است ـ

بدهد ببریم بین بچه ها

و قسمت کنیم با هم خنده را

ملتفتی حالا بروتوس ؟

مرد سنا  مرد سیاست  مرد تاریخ ساز

ما همین یکی را می خواهیم

خنده را

سلام و سپاس و پوزش


با سپاس و پوزش فراوان از همه دوستان
به خاطر غیبت صغرا در این روزها
امیدوارم بتونم پس از این به روزتر باشم از این که بودم
تا زمانه و زمان چگونه طی می کند با ما
باشد که همیشه شاد باشید